♥دنيای شيرين من♥
چند صباحیست هنگام غروب دلم می گیرد و من در هوای گرفته ی غروب به آینده ی نه چندان دور خویش می اندیشم .
مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد .
که آیا مرگ ترسناک است ؟
هر روز غروب خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد . همین طور یک درخت پائیز می میرد و بهار زنده می شود .
شاید هم یک انسان پس از مرگش سال های سال در خاطره ها و دل ها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد .
و من می دانم روزی فراموش خواهم شد و کسی نوشته هایم را نخواهد خواند و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد .
من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره ی چوبی اطاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت .
من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد .
آری ! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ .
و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم . فراموش شده ای بی گناه ...
نظرات شما عزیزان:


.gif)

.gif)

яima |