♥دنيای شيرين من♥
چه تنهایی شلوغی است تنهایی من! آن زمان که اطرافت پر است از دوستان خوش سخن و رنگین پوست که از رنگین بودن آنها به تنگ آمدی و در حسرت یک رنگ بودنشان سینه ات مالامال غم است! کاش ﻣﻰفهمیدند که : "قالی از صد رنگ بودنش زیر پا افتاده است" کاش ﻣﻰدانستند باید دوست بود تا اینکه از دوستی سخن گفت. کاش معنی این پیمان مقدس را ﻣﻰدانستند. و من اکنون ﻣﻰفهمم که چرا درد را باید با چاه گفت! و این روزی است که در ازدحام تنهایی خود غرق ﻣﻰشوم!!! نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگی مو نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگی مو چرا تو اول قصه همه دوسم می دارن وسط قصه می شه سربه سر من می ذارن تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام می ذارن می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم تا با یه نیش زبون بترکه و خراب بشه تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونام یه دروغ گو می شم و همیشه ورد زبونام یه نفر پیدا بشه به من بگه چی کار کنم ؟ با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم ؟ من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره ؟ تو دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره ؟؟؟
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ... و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی... زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم... به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد... با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم... هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند! چند صباحیست هنگام غروب دلم می گیرد و من در هوای گرفته ی غروب به آینده ی نه چندان دور خویش می اندیشم .
مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد . که آیا مرگ ترسناک است ؟ هر روز غروب خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد . همین طور یک درخت پائیز می میرد و بهار زنده می شود . شاید هم یک انسان پس از مرگش سال های سال در خاطره ها و دل ها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد . و من می دانم روزی فراموش خواهم شد و کسی نوشته هایم را نخواهد خواند و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد . من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره ی چوبی اطاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت . من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد . آری ! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ . و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم . فراموش شده ای بی گناه ... وقتی عقربه های عجول ساعت اتاقم هر روز تند تر از دیروز به سوی خط پایان می دوند وقتی صدای قهقهه ی عبور لحظه ها را می شنوم وقتی به زلالی گذشته و گریه های شبانه فکر می کنم وقتی که احساس شیرین و شیشه ای ((عشق )) را دورتر و دورتر از امروز می بینم که گاهی با نگاهی خسته برایم دست تکان می دهد دلم برای خودم تنگ می شود . دلم برای ((من )) برای احساسم برای خاطره هایم تنگ می شود . برای منی که یادش داده اند تا همه چیز را - حتی عشق را - به چشم منطق نگاه کند اما مگر احساس عقل را می شناسد ؟
راستش از این همه منطق گریزانم . دلم برای آن همه احساس بی منطق تنگ شده برای خودم برای احساس دوباره ی لحظه های ناب و پر اضطراب عشق . برای دل لرزه برای گریه . این گونه که می شوم یقین پیدا می کنم که هنوز سیاه نشده ام . که هنوز می توانم شیشه ای باشم . این احساس به من می گوید قرار نیست تا همیشه در روز مرگی های تلخ غوطه ور باشم . به من حالی می کند که همیشه می توان عاشق بود . آری همیشه . اگر چشم هایم را باز کنم و نگاهم رو به آسمان باشد . گاهی دلم برای خودم تنگ می شود . آری ! همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم ... رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه . و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ... تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری. افسوس... افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم ! من ماندم و یک عمر خاطره و من حتی رفتنت را باور نکردم ... کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم ! کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود کاش می فهمیدی بی تو دل تاب نمی آورد ... رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که .... قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!! که چرا تو از راه رسیدی و پادشاه تک تک این ترانه ها شدی ؟!! ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی ! گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید ! ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود ! بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که بعد رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی ! اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود ! به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !(یادت هست ؟ ) نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان جادویی توام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم ! از پشت فرسنگها فاصله آمدم... می روم و برای همیشه در حوالی رویاهای تنهایی خودم در دوردست می مانم ٬ اما جز تنهایی چیزی نصیبم نشد... از هرکسی که سراغت را گرفتم آدرس کوچه ی تنهایی دلم را دادند اما دیگر تو نبودی و انگار همراه آن خنده ی آخرین برای همیشه رفتی به جایی که دیگر ... دست خیال و خوابم حتی به گرد نگاه هایت نرسید .... من تنهایم آن هم فقط به خاطر تو که دلت به هوای دیگری می تپد ... یه روز دلم دلم گرفته بود مثل روزهای بارونی* گیرم که در با ورتان به خاک نشستم* وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دارات* با ریشه چه کنم؟ این روزا دلت گرفته میدونم توی اون سینه ی پاک و ناز تو غم توی دلت نشسته میدونم رفتنت واسم عذابه میدونم دیدنت واسم یه خوابه میدونم غـــــــــــــــــــــــــــــــم عزیزا برید ادمه مطلب بخونید حتما بخونین مگه توخودت نگفتی که کنارمن میمونی/خیلی گفتن بی توبودن بازبون بی زبونی عزیزم یادت بمونه خیلی بدکردی و رفتی/به توعادت کرده بودم اماتورفتی که رفتی منه ساده فکرمی کردم که به آرزوم رسیدم/این همه به پات نشستم از تو هیچ خیری ندیدم باشه من میرم ولی تو به خداتنهامیمونی/نگرانتم نباشم به خداخودت میدونی باشه من میرم ولی تو چشم به راه من نباشی/قلب ساده وصبورم بایدازعشقت جداشی اخرقصه ی ماهم عاقبت که زیروروشد/کی فکرمیکردکه نباشی دل من بی آبرو شد باورش سخته هنوزم اگه تونباشی پیشم/کی دردمنومیفهمه وای دارم دیوونه میشم وقتی که صدات به گوشم میرسه اتیش میگیرم/وقتی تونباشی پیشم باکی من اروم بگیرم ازهمون روزی که رفتی دارم ازغصه میمیرم/ازهمه مردم این شهر هی سراغتو میگیرم ازهمون روزی که رفتی قاب عکستومی بوسم/تواونجاغریبی اره منم این گوشه میپوسم عاشقه یه عمره توروازیادش نبرده/یه روزبرمیگردی امامیشنوی فلانی مرده…
چه تنهایی شلوغی است تنهایی من! آن زمان که اطرافت پر است از دوستان خوش سخن و رنگین پوست که از رنگین بودن آنها به تنگ آمدی و در حسرت یک رنگ بودنشان سینه ات مالامال غم است! کاش ﻣﻰفهمیدند که : "قالی از صد رنگ بودنش زیر پا افتاده است" کاش ﻣﻰدانستند باید دوست بود تا اینکه از دوستی سخن گفت. کاش معنی این پیمان مقدس را ﻣﻰدانستند. و من اکنون ﻣﻰفهمم که چرا درد را باید با چاه گفت! و این روزی است که در ازدحام تنهایی خود غرق ﻣﻰشوم!!! این را برای کسی مینویسم که روزی دوستم داشت شیشه ای میشکند، یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟ دیگری میپرسد شیشه ی پنجره را باد شکست؟ یک نفر میگوید شاید این رفع بلاست دل من سخت شکست، هیچ کس هیچ نگفت که دلش را چه کسی بود شکست؟ غصه ام را نشنید از خودم میپرسم؛ ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر بود؟ نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه كردم... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست... تنهايي را دوست دارم زيرا در كلبه تنهائي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار كشيدنم را پنهان خواهد كرد... در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم گفتم دلم گرفته... تو گفتی گریه کن تا آروم بشی ... گفتم آره... یه وقتهایی با گریه آروم میشدم... دیـگـه هـر چـقـدر هـم اشـک بریزم بازم آروم نمیـشـم... دیگه تا کنار پنجره می ایستم بی خودی بغض میکنم ...بی قرار میشم... تو گفتی بیا با خودم حرف بزن ...به خودم بگو... گفتم نمیتونم...اگه با حرف نزدن بمیرم ...میمیرم و هیچی نمیگم... تو گفتی دستتو بده به من و از اون گوشه بلند شو...آخه این جا هم جا شد تو میشینی؟؟؟ گفتم ولی من دلم میخواد همیشه این گوشه خودمو مخفی کنم... به زور خندیدم تا غصه نخوری به زور جلوی اشک هامو گرفتم تا غصه نخوری ... به زور غذا خوردم تاغصه نخوری ... گفتی الان حالت خوبه؟...بهت دروغ گفتم که آره گفتی ناراحت نیستی؟...بهت دروغ گفتم که نه گفتی حوصله ی منو داری؟...بهت دروغ گفتم که آره گفتی دلت گرفته؟...بهت دروغ گفتم که نه الهی من واسه اون قلب مهربونت بمیرم که منو تحمل میکنه... دیگه تحمل خودمم واسم سخته... دیگه به یه جایی رسیدم که آخرشه... ببخش گلم اگه ناراحتت می کنم...ببخش... دلم تنگ شده گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ... مهربانيت را به دستي ببخش ؛ که مي داني با او خواهي ماند ....
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا که می دانستم در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....
مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز نفرت هیچ چیز دیگری نبود...
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...
اما این بار آمدنم رنگ دیگریست! رنگی از جنس رویای تنهایی...!!آمدم ولی نه برای ماندن بلکه برای تنها بودن...
مثل تو که هیچگاه آمدنت از جنس ماندن نبود!و...
همانجا که عشق رنگی از هزار رنگ دارد ...رنگی از جنس غم ...رنگی از جنس اشک ...و در آخر رنگی از جنس تنهایی...
میروم و به تو قول خواهم داد ٬هیچگاه جای خالی حضورم را احساس نخواهی کرد!
می روم... مثل تو که روزهاست رفته ای وفقط رویای بودنت در این حوالی زنده است!!! حالا دیگر خوب می دانم آرزوی آمدنت را هم مثل سکوت زلال چشمهایت به گور خیالهای محال خواهم برد...
من همه ی این سالها آمدم واز همه سراغ سادگیت را گرفتم...همه دیگر می دانند جای تو در دلم هست...اما چه دلی؟دلی تنها...
تموم دنیا واست سرابه میدونم
میدونم تو میری و من عاقبت میمونم تنها و بی کس
میدونم...!!!
ادامـــه مطـــلــبــــــ..♦ـ♦ـ♦ـ....
به حرفهام به عشقم به احساسم احترام میذاشت
و با آن نگاهها و حرفها مرا تنها گذاشت
اگر صدسال دیگرم ازم بپرسند عشقت کیست ؟
خواهم گفت : همان کسی که قلبم را مجنون خویش کرد و مرا تنهای تنها گذاشت
و من با تمام وجود شکستم .
........
.........
.......
نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی
میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ
خواســـتی بــآش....
خواســـتی نَبــآش....
براي وقتي كه مي گفتي :دلم واست تنگ شده
دلم تنگه..
براي بودنت
شايدم لبخند خودم
دلم براي همه چيز تنگ شده جز
نبودنت !
؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی ....
وگرنه حسرتي مي گذاري بر دلي که دوستت دارد ... !!!
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
яima |